نوروز جشن تولد طبیعت است. جشن بهار. برای مایی که توی خانههای شهر دودزدهمان نشستهایم، طبیعت همین سبزهی هفتسین است.
همین سبزه و شاید تکدرخت باغچهی همسایه که از پنجرهی خانهمان پیداست. اما کسانی هستند که طبیعت برایشان همهچیز است.
مال و جان. خانهشان دیوار ندارد. صحرا خانهی آنهاست. کسانی که همراه گردش فصلها خانه و زندگیشان را برمیدارند و میروند جایی که زمین و آسمان بخواهد. جایی که طبیعت برایشان مهیا کرده است.
امروز شصتِ بهار است. شصت روز از بهار گذشته. خوزستان گرم است. گرم و خشک. بچهها توی چشمه بازی میکنند. زنها خودشان را باد میزنند. کسی آتش روشن نمیکند. غذا نان و ماست است.
سرد و سبک و ساده. ماست را امروز نخوری تا فردا ترش شده. به جایش چهارمحال سرد است. سرمای شب را با آتش و لباس زیاد میشود تاب آورد.
یخها تازه آب شده. چشمه پر است از آب خنک و تازه. مراتع سبزِ سبزند. جنگلداری اجازهی چرا داده. معلم باید امتحانهای بچهها را بگیرد. وقتِ کوچ است.
آمدهایم دیدنشان. بار دوم است. بار اول روستای هارونی در چهارمحال بود. ییلاق. صبح رفتیم و عصر برگشتیم. این بار آمدهایم گتوند خوزستان، چند روزِ مانده به کوچ را بمانیم. نه مثل یک شهریِ توریست که از روستای محرومی دیدن میکند.
مثل مهمان. مهمانهایی که از خیلی چیزها محروماند. نه بنیه دارند، نه جسم و جان درست و حسابی. آنها همه تندرست و قوی هستند.
با صورتهایی آفتابسوخته و تن و بدنی قرص و محکم و سر پا. رفتارشان اجازه نمیدهدبه چشم محروم یا فقیر نگاهشان کنی. هم ثروتمندند، هم به مزایای ارزشمند زندگیشان آگاهاند.
روستای عشایری آنها هیچوقت مسافری غیر از نزدیکان خودشان نداشته. بچهها کسی غیر از خودشان را از نزدیک ندیدهاند. عصر میرسیم.
آفتاب افتاده. میرویم مدرسه دیدن معلمشان. روز آخر است و بچهها توی کلاس نیستند. در دشت بزرگ جلوی مدرسه بازی میکنند. شوهرم میرود توی کلاس.
من بیرون میمانم. مرا که میبینند دورم جمع میشوند و یکیشان جلو میآید و میپرسد: «چه کسی؟» نمیفهمم. دوباره میپرسد. اسمم را میگویم.
چشمهایشان راضی نمیشود. باز میپرسند. معلمشان میآید. میگوید: «یعنی چهارلنگی یا هفتلنگ؟ مال کدام طایفهی لُرهایی؟» سخت بهشان حالی میکنم که فارسم، نه لر. شانه بالا میاندازند و میروند سرِ بازیشان. مگر میشود کسی کنارشان باشد و لر نباشد؟
میرویم چادر عبدالله. جلوی سیاهچادر، بز نر سفید پیری با شاخهای بلند نشسته. چشمهایش روشن است. زرد و نارنجی. عجیبترین چشمهای دنیا.
شاخهای خاکستریاش بالای سر تاب خورده. موهایش سفید و حنایی است. مثل پیرمرد صدسالهای که ریشش را حنا گذاشته باشد. سیاهچادر بزرگ نیست. شاید ده قدم در سهچهار قدم.
سر پا که بایستی سرت میخورد به سقف. سیاهچادر در ندارد. سه دیوار پارچهای دارد و یک سقف. سقفی که فقط سایبان است. سایبانی برای نشستن و آرمیدن.
توی صحرا بخواهی سرپا بایستی، بخواهی کار کنی، باید بروی زیر آسمان. تمام روز کسی توی چادر نمیماند. سیاهچادر روی سکوی کوتاهی است.
از زمین بیستسانت بالاتر است. دور تا دور آن، تا نیمه، چمدان و وسایل اندکی چیدهاند و وسیلهها را با پارچههای رنگی پنهان کردهاند.کف چادر یک فرش قرمز پهن شده و زینتش منگولههای رنگی است.
نارنجی و سبز و قرمز و آبی که ننهعبدالله درست کرده و هر کدام را همراه یک چشمزخم به نوار قرمزی وصل کرده و از وسط این ضلع تا کمی جلوتر از ضلع دیگر نصب کرده است. میگوید: «سیتا کاموا بیاوری برایت درست میکنم. رنگی باشد قشنگتر است.»
ننهعبدالله، قدبلند و رشید است. سنش به زحمت به شصت سال میرسد. پیراهن بلند قهوهای گلدار تنش است و عینک فلزی طلایی زیبایی روی چشم دارد.
امروزی و سر و زباندار است. با معلم شهریِ روستا از همه بیشتر ایاغ است. میرود مدرسه و درس بچهها را میپرسد. با مردها دست میدهد.
تا عبدالله بیاید، مرد خانه اوست. مینشاندمان بالای چادر. پایینتر از جایی که گفته مینشینیم؛ به رسم تعارف. ننهعبدالله دستور میدهد و زنها بیرون چادر جمع میشوند به جنبوجوش.
میوه میآورند. میوهی شستهی خیس و تمیز، توی میوهخوری کریستال و بشقابهای گلقرمز چینی.چای هم میآورند. توی استکان کمرباریک، با قند و شکلات. چطور این همه شکستنی نمیشکند توی کوچ؟
ا
دامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم،ويژهنامه نوروزي ۹۵ ببینید.
نظر شما